۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

شاید تا آخر عمر سبز بمانم

چند روز گذشته بسیار به تحلیل گذشت و کمتر به راهکار. من هم بیشتر به تحلیل خوانی گذراندم و جمع آوری اطلاعات و آمار. استرسی که همه را گرفته تا روز انتخابات، من را هم. حتی شب ها خواب می بینم بیشتر شبیه کابوس. شبیه آن که اتفاق خوبی در راه نیست. صبح بیدار می شوم به امیدواری اندک تحلیل ها و راهکارها. انگار نظرسنجی ها می گویند بسیاری مردم از احمدی نژاد راضیند. به خاطر یارانه و وام و مسکن مهر و پول دستی لابد. من هم برایم باور نکردنیست. راستش با یکی از این راضی ها هم برخورد نکرده ام تا حالا. می شود؟ این همه در این شهر راه بروم و با گوش خودم نشنوم که « این مرد کار کرد در این هشت سال.» ؟ به هر حال نظرسنجی از نظر من معتبر است. ( البته در همین نظرسنجی ها خاتمی بالاترین محبوبیت را داشته ). ناامید می شوم از همچین مردمی. انرژی برام نمی ماند که بخواهم آگاهشان کنم حتی. ایمان دارم که نیروی آگاه سازی امثال من از این همه خرابی که جلوی چشم همه در این سال ها پدید آمد ناتوان تر است. اگر کسی اقتصاد ویران شده را و جوان های محروم از تحصیل را و آمار رو به رشد اعتیاد و قتل و تجاوز را نمی بیند، چی می تواند از خواب بیدارش کند؟ من تسلیمم. آن دوستان طرفدار طبقات فرودست هم دست آخر مجبورند بروند پشت همین پفیوز و دار و دسته اش بایستند، وقتی مردم این ها را مدافع حق و حقوقشان می دانند. آن هایی که به تحریم انتخابات اعتقادی عمیق دارند، آیا در این فرصت میتینگی برای اثبات ادعایشان دارند؟ آیا می آیند در میان مردم و باهاشان استدلال می کنند که رای دادن به فلان دلیل و بهمان برهان به ضرر آبادی و آزادی ایران است و رای ندادن باعث روزهای بهتر و آینده ای روشن تر؟ یا فقط در پستوها و پشت فضای مجازی می خواهند با امثال من در بیفتند که خودم از استیصال در مقابل این مردم، بهشان خواهم پیوست شاید؟ برادری از زندان در دفاع از همین عملکرد تحریم نوشته « لاشه بوگرفته مرحوم سبز را دفن کنیم» . این همه نفرت از آن سه میلیون معترض که سرکوب شدند و مستاصل به غار افسردگی شان خزیدند یا دست به دامن یکی کمتر از رهبر آن روزشان می شوند، شوکه م می کند. کاش ته این نفرت، همان آزادی و آبادی باشد. من این اعتقاد را ندارم. من از این ادبیات فراری ام. من هنوز به آن سه میلیون عشق می ورزم و منتظر دیدارشان هستم. جمع کردن رای برای هاشمی خیلی سخت تر از موسوی و کروبی و خاتمی است. و زیاد نیستند ایرانی هایی که دودوتا چهارتا کنند و رای بدهند. در کینه ورزی و انفعال و جو استادیم، اما در تدبیر و خون دل خوردن بعید می دانم. نویسنده ها و فیلمسازان و خیلی هنرمندان دیگر شاید. آن ها دنبال زندگی اند و امید. همیشه بوده اند. هرکس هم از آن ها توقع مبارزه دارد، احتمالا چیزی زیادی نه از هنر می داند و نه از سیاست. والله آرزوم بود که مدافعان رای ندادن، می شدند نیرویی عظیم، حضورشان را می دیدم همه جا و تاثیرشان را بر مردم همین طور. اما آرزوهای ما گاهی محال است. نگاهی به نظرسنجی می گوید مردم رای می دهند، و تازه نه به آن که کمی بهتر است از بقیه. به آن که از همه بدتر است یا به آن یکی که افتخار می کند به زدن و کشتن دانشجویان بی پناه در کوی دانشگاه. پدر می گوید سرت را به دیوار سفت نکوب. فقط انرژیت هدر می رود. خیلی راست می گوید. بعضی فکر می کنند ما سیاست را دوست داریم و همه این بازی هاش را. من یکی که از این استرس و از این فشار و از زندان و از تبعید و از دورافتادن از عزیزانم نفرت دارم. مثل آن ها که فکر می کنند برای سیاست ساخته نشده اند، دلم می خواهد با خیال راحت از صبح تا شب زندگیم را بکنم. اما خانواده ام من را سیب زمینی بار نیاورده اند. کلی مقاومت کردم که سیب زمینی بشوم، اما بالاخره موج ۸۸ طوری توی جانم نشست که برخلاف آن چه برادر زندانیم گفته شاید تا آخر عمر سبز بمانم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر