مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران : پس از اوج گرفتن اعتراضات اجتماعي در داخل و خارج کشور به حکم اعدام براي معلم و فعال حقوق بشر فرهيخته ، فرزاد کمانگر . وزارت اطلاعات در روندي غيرقانوني ، فرزاد کمانگر را بدون داشتن حکم قضائي يا وجود اتهامي جديد به همراه علي حيدريان و فرهاد وکيلي از زندان رجايي شهر کرج به بند امنيتي 209 زندان اوين منتقل نمود.هر چند فرهاد وکيلي به زندان عمومي بازگردانده شد اما فرزاد کمانگر و علي حيدريان کماکان در سلولهاي بند 209 به سر مي برند. پس از اعدام يعقوب مهرنهاد به مثابه هشداري براي جامعه در قبال رويه اي که سيستم امنيتي در شرايط کنوني در پيش گرفته است نگراني ها از وضعيت فرزاد کمانگر افزايش يافته است.فرزاد کمانگر بدون حکم قضايي در سلول انفرادي نگهداري ميشود ، وي امکان تماس و ملاقات ندارد ، تنها خانواده وي در هفته گذشته تحت تدابير امنيتي امکان ملاقات با وي را يافتند . هر چند خانواده کمانگر وضعيت جسمي و روحي اين معلم و مدافع حقوق بشر را مطلوب عنوان نمودند اما رويه اي که حاکميت در قبال فعالان مدني و بالاخص در مناطق کردنشين در پيش گرفته باعث نگراني روزافزون از وضعيت فرزاد کمانگر گرديده است.گفته هاي متناقض سخنگوي قوه قضائيه که مدتي پيش کمانگر را بمب گذار و در گفته هاي اخير متهم به عضويت در گروهي خارجي عنوان نموده است و همچنين تاکيد بر قطعي بودن حکم اعدام نامبرده و شرايط به شدت امنيتي نگهداري وي ، همينطور قطع تماسهاي نامبرده با دنياي بيرون که موجب بي خبري از وي گشته است موجب نگراني و اعتراض ما است .
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
من خودم هم امام هستم و هم علی
از زندان تا مهاجرت
از 79 تا 87از زندان تا مهاجرت17 ساله بودم، 25 ساله شدم
کیانوش سنجری وبلاگنویس و عضو کانون وبلاگ نویسان ایران، که 9 بار بازداشت و 6 بار زندانی شده بود، پس از خروج از کشور، اخیرا در پاسخ به چند سئوال، مطالبی را درباره بازداشت های خود و جنبش دانشجوئی گفته است که در وبلاگ "گذار" منتشر شده است.
او از جمله گفته است:
اولین بار در سال 1379، در تجمعی که در سالگرد وقایع کوی دانشگاه، در برابر در اصلی دانشگاه تهران برگزار شد بازداشت شدم. 17 سالم بود. دانش آموز سال سوم هنرستان بودم. ظاهرا شرکت در آن تجمع دلیل اصلی دستگیریام بود. انگیزهی مردمی که در آن تجمع حضور داشتند گرامی داشتن دانشجویان آسیب دیدهی کوی دانشگاه در سال پیش از آن، و اعتراض به تداوم بازداشت دانشجویان بود. چند تا از دوستان من، که از فعالین دانشجویی بودند، در زندان بهسر میبردند. پیش از دستگیری، چند تا بچه بسیجی با مشت به سر و صورتم کوبیدند و باید بگویم خوشبختانه پلیس بازداشتم کرد، که اگر نمی کرد سر و صورتم داغان میشد!
آن زمان تصوری از زندانی شدن و شرایط زندان، چشم بند، سیلی، مشت و لگد، فحشهای رکیک و از همه بدتر، «سلول انفرادی» نداشتم. خیلی سخت بود. اول در بازداشتگاه پلیس زندانی بودم و بعد منتقل شدم به سلول انفرادی 240 در زندان اوین. یک متر و نیم در دو متر و نیم. غروبها بغض میکردم. نفسم بند میآمد، احساس خفگی میکردم.
صدای گریهی دخترها میپیچید توی راهرو. بعد از چند هفته منتقل شدیم به بازداشتگاه توحید، همان زندان «کمیتهی مشترک ضد خرابکاری» رژیم پیشین. در حیاط دایرهوار نشستیم روی زمین. چشم بند داشتم. صدای آه و ناله کسی که انگار زیر شکنجه بود، شنیده میشد. جسم و روانم پر بود از وحشت. طوری برنامهریزی شده بود که هر لحظه احساس میکردم نوبت بعدی برای شکنجه شدن برای من است.
بار اول شب بود که آزاد شدم. دخترها و پسرها توی پیادهروها قدم میزدند، زندگی جریان داشت، دوست داشتم به آدمها نگاه بکنم و در رفتارشان کنجکاو شوم. با سلول انفرادی، من را از جریان زندگی جدا کرده بودند. در آن سلول زمان انگار ایستاده بود.
من در سال 79، 80، 82، 83، 84 و 85 بازجویی شدم و نوع رفتارها و بازجوییها متفاوت بود. رفتار بازجوها و شیوهی بازجوییها در بازداشتگاه 59 سپاه با بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات هم متفاوت بود. در سال 1380 که مسئلهی دستگاه امنیتی موازی مطرح بود، من 3 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه زندانی بودم. بازجوها از سازمان اطلاعات سپاه پاسداران بودند و سعی میکردند با فحاشی و تخریب شخصیت و طرح پرسش در مورد مسایل خصوصی و خانوادگی من را مرعوب کنند. یک بار سید مجید پورسیف و حسن حداد (حسن زارع دهنوی) که در آن زمان منشی و قاضی شعبه 26 دادگاه انقلاب بودند، به بازداشتگاه 209 آمدند و در حیاط بازداشتگاه به من فحاشی کردند.
در یک نوبت در تابستان سال 83،(دوران خاتمی) که همراه شش نفر دیگر از دوستانم در تجمع آرام مقابل دفتر سازمان ملل بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی بودم، جلسات بازجویی محترمانه و بدون فحاشی برگزار شد و پس از چند روز اجازه دادند که چشمبند را بردارم و رو به بازجو بنشینم.
بار آخر، در سال 85،(آغاز کار احمدی نژاد) در اوین جلسهی بازجویی، بازجو که فقط صدایش را میشنیدم، پیش از آنکه حرفی بزند و سر صحبت را باز کند در کمتر از یک دقیقه هفت هشت تا سیلی محکم به صورتم زد و بعد بازجویی را با این جمله آغاز کرد: چه حرف بزنی و چه نزنی تو یکی از اعدامیهای این پرونده خواهی بود.
در بازداشتگاه 59، بازجو فردی غیراخلاقی و از لمپنترین لایههای جامعه بود که زبان استدلالش چیزی بیش از فحش و ناسزا نبود.
چه احساسی نسبت به سلول انفرادی داشتی؟
در 9 ماه سلول انفرادی، زمانهایی بود که موریانهی تنهایی روح و روانم را میجوید و مرا به ته میرساند. در این حالت زندانی مهیا است در دست بازجو برای مرعوب و منکوب شدن وپذیرفتن اتهامات کذایی. معمولا بازجوها از این خلاء برای به دام انداختن طعمههای خود در تور پرونده سازیهای از پیش طراحی شده سود میجویند.
در بازداشتگاه 209 سلول تقریبا یک متر و نیم در دو متر بود. پنجره رو به هوای آزاد نبود. یک لامپ شبانه روز روشن بود. دیوارهای سلول تن و روانام را احاطه میکرد. احساس میکردم سلول خالی از هوا است و دیوارها به تنم چسبیده است. گلویم فشرده میشد. قدم میزدم. سه قدم به جلو سه قدم به عقب. این کار را ساعتها ادامه میدادم. پس از چند روز، آن خلاء – یعنی سلول انفرادی- میشود خانهی کوچک تو. یک بار 111 روز پشت سر هم در خلاء شماره63 در بازداشتگاه 209 زندانی بودم. دیوارهای خلاءام را هر روز با دقت وارسی میکردم برای پیدا کردن یک پدیدهی تازه؛ مثلا یک سوراخ یا برآمدگی، یا یک یادگاری که خدا میداند چندین سال قبل بر روی دیوار کنده شده بود. با خود میاندیشیدم که چند تا زندانی سیاسی پیش از اعدام شدن در آن سلول زندانی بودهاند؟
سلول انفرادی یک شکنجهی سفید است. نرم است. شاید به جسم زخمی وارد نکند، اما روح را مجروح میکند. بیخبری از خانواده، نداشتن تماس با انسانی دیگر، و شاید روزهای متمادی حرف نزدن با کسی؛ اگر بازجو به سراغ آدم نیاید. چشم فقط میتواند فاصله یک متر دورتر را ببیند و نه بیشتر. پس باید با قوهی تخیل به دورترها نگریست. قوهی تخیلم در سلول انفرادی بارور میشد. معمولا به یک نقطه از دیوار چشم میدوختم و با قوهی تخیل به بیرون از زندان میرفتم. مثلا تصور میکردم خانوادهام در وضعیتی مساعد بهسر میبرند؛ اما وقتی در جلسهی بازجویی میگفتند مادرت راهی بیمارستان شده، همهی تصوراتم را واژگون شده میدیدیم!
در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه، دو تا پتو، یک سطل پلاستیکی، یک حولهی کوچک، یک سفرهی نان و یک «کفش دوزک» که روزی از روزها در بیرون از سلول رهایش کردم. در سلول انفرادی بازداشتگاه 209، سه تا پتوی رنگ و رو رفته که بوی گند میداد، تکهای پلاستیک برای نان، قاشق وظرف غذا. در سلول انفرادی بند 2 الف (بازداشتگاه 320 سپاه در زندان اوین)، فقط سه تا پتو.
در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 در زندان اوین، دو تا پتو که شاید از دهها سال قبل کف سلول پهن بوده، قاشق و ظرف غذا، بوی مشمئز کنندهی توالت فرنگی درون سلول و شپش که از سر و کولم بالا میرفت!
پس از آزاد شدن از زندان با سپردن وثیقه، وزارت اطلاعات به من هشدار داده بود که حق ندارم وبلاگم را به روز کنم!
از بازگشت هفتم یا هشتم به زندان خسته بودم. یک جور احساس ناتوانی در تحمل رنج زندان. شاید آن هفت هشت بار بازداشت و 2 سال زندان که 9 ماهاش درون سلول انفرادی و زیر فشارهای جسمی و روحی گذشت، فرسودهام کرده بود. چندین صفحه دربارهی شرایط بار آخری که در بازداشتگاه209 زندانی بودم و شکنجههای آن نوشته بودم؛ اما پس از هشدار وزارت اطلاعات خودم را از منتشر کردنش ناتوان احساس میکردم. پس یک راه این بود که سکوت پیشه کنم و منتظر بمانم ببینم چه بلای تازهای میخواهند برسرم بیاورند و راه دیگرش خروج از کشور بود.
خودم را به مرز شهر بانه رساندم و در تاریکی نیمه شب، غیرقانونی از مرز رد شدم و رسیدم به کردستان عراق و پس از 7 ماه انتظار، با کمک سازمان عفو بینالملل، با انتخاب خودشان به کشور نروژ پناهنده شدم.
او از جمله گفته است:
اولین بار در سال 1379، در تجمعی که در سالگرد وقایع کوی دانشگاه، در برابر در اصلی دانشگاه تهران برگزار شد بازداشت شدم. 17 سالم بود. دانش آموز سال سوم هنرستان بودم. ظاهرا شرکت در آن تجمع دلیل اصلی دستگیریام بود. انگیزهی مردمی که در آن تجمع حضور داشتند گرامی داشتن دانشجویان آسیب دیدهی کوی دانشگاه در سال پیش از آن، و اعتراض به تداوم بازداشت دانشجویان بود. چند تا از دوستان من، که از فعالین دانشجویی بودند، در زندان بهسر میبردند. پیش از دستگیری، چند تا بچه بسیجی با مشت به سر و صورتم کوبیدند و باید بگویم خوشبختانه پلیس بازداشتم کرد، که اگر نمی کرد سر و صورتم داغان میشد!
آن زمان تصوری از زندانی شدن و شرایط زندان، چشم بند، سیلی، مشت و لگد، فحشهای رکیک و از همه بدتر، «سلول انفرادی» نداشتم. خیلی سخت بود. اول در بازداشتگاه پلیس زندانی بودم و بعد منتقل شدم به سلول انفرادی 240 در زندان اوین. یک متر و نیم در دو متر و نیم. غروبها بغض میکردم. نفسم بند میآمد، احساس خفگی میکردم.
صدای گریهی دخترها میپیچید توی راهرو. بعد از چند هفته منتقل شدیم به بازداشتگاه توحید، همان زندان «کمیتهی مشترک ضد خرابکاری» رژیم پیشین. در حیاط دایرهوار نشستیم روی زمین. چشم بند داشتم. صدای آه و ناله کسی که انگار زیر شکنجه بود، شنیده میشد. جسم و روانم پر بود از وحشت. طوری برنامهریزی شده بود که هر لحظه احساس میکردم نوبت بعدی برای شکنجه شدن برای من است.
بار اول شب بود که آزاد شدم. دخترها و پسرها توی پیادهروها قدم میزدند، زندگی جریان داشت، دوست داشتم به آدمها نگاه بکنم و در رفتارشان کنجکاو شوم. با سلول انفرادی، من را از جریان زندگی جدا کرده بودند. در آن سلول زمان انگار ایستاده بود.
من در سال 79، 80، 82، 83، 84 و 85 بازجویی شدم و نوع رفتارها و بازجوییها متفاوت بود. رفتار بازجوها و شیوهی بازجوییها در بازداشتگاه 59 سپاه با بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات هم متفاوت بود. در سال 1380 که مسئلهی دستگاه امنیتی موازی مطرح بود، من 3 ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه زندانی بودم. بازجوها از سازمان اطلاعات سپاه پاسداران بودند و سعی میکردند با فحاشی و تخریب شخصیت و طرح پرسش در مورد مسایل خصوصی و خانوادگی من را مرعوب کنند. یک بار سید مجید پورسیف و حسن حداد (حسن زارع دهنوی) که در آن زمان منشی و قاضی شعبه 26 دادگاه انقلاب بودند، به بازداشتگاه 209 آمدند و در حیاط بازداشتگاه به من فحاشی کردند.
در یک نوبت در تابستان سال 83،(دوران خاتمی) که همراه شش نفر دیگر از دوستانم در تجمع آرام مقابل دفتر سازمان ملل بازداشت شده و در بازداشتگاه 209 زندانی بودم، جلسات بازجویی محترمانه و بدون فحاشی برگزار شد و پس از چند روز اجازه دادند که چشمبند را بردارم و رو به بازجو بنشینم.
بار آخر، در سال 85،(آغاز کار احمدی نژاد) در اوین جلسهی بازجویی، بازجو که فقط صدایش را میشنیدم، پیش از آنکه حرفی بزند و سر صحبت را باز کند در کمتر از یک دقیقه هفت هشت تا سیلی محکم به صورتم زد و بعد بازجویی را با این جمله آغاز کرد: چه حرف بزنی و چه نزنی تو یکی از اعدامیهای این پرونده خواهی بود.
در بازداشتگاه 59، بازجو فردی غیراخلاقی و از لمپنترین لایههای جامعه بود که زبان استدلالش چیزی بیش از فحش و ناسزا نبود.
چه احساسی نسبت به سلول انفرادی داشتی؟
در 9 ماه سلول انفرادی، زمانهایی بود که موریانهی تنهایی روح و روانم را میجوید و مرا به ته میرساند. در این حالت زندانی مهیا است در دست بازجو برای مرعوب و منکوب شدن وپذیرفتن اتهامات کذایی. معمولا بازجوها از این خلاء برای به دام انداختن طعمههای خود در تور پرونده سازیهای از پیش طراحی شده سود میجویند.
در بازداشتگاه 209 سلول تقریبا یک متر و نیم در دو متر بود. پنجره رو به هوای آزاد نبود. یک لامپ شبانه روز روشن بود. دیوارهای سلول تن و روانام را احاطه میکرد. احساس میکردم سلول خالی از هوا است و دیوارها به تنم چسبیده است. گلویم فشرده میشد. قدم میزدم. سه قدم به جلو سه قدم به عقب. این کار را ساعتها ادامه میدادم. پس از چند روز، آن خلاء – یعنی سلول انفرادی- میشود خانهی کوچک تو. یک بار 111 روز پشت سر هم در خلاء شماره63 در بازداشتگاه 209 زندانی بودم. دیوارهای خلاءام را هر روز با دقت وارسی میکردم برای پیدا کردن یک پدیدهی تازه؛ مثلا یک سوراخ یا برآمدگی، یا یک یادگاری که خدا میداند چندین سال قبل بر روی دیوار کنده شده بود. با خود میاندیشیدم که چند تا زندانی سیاسی پیش از اعدام شدن در آن سلول زندانی بودهاند؟
سلول انفرادی یک شکنجهی سفید است. نرم است. شاید به جسم زخمی وارد نکند، اما روح را مجروح میکند. بیخبری از خانواده، نداشتن تماس با انسانی دیگر، و شاید روزهای متمادی حرف نزدن با کسی؛ اگر بازجو به سراغ آدم نیاید. چشم فقط میتواند فاصله یک متر دورتر را ببیند و نه بیشتر. پس باید با قوهی تخیل به دورترها نگریست. قوهی تخیلم در سلول انفرادی بارور میشد. معمولا به یک نقطه از دیوار چشم میدوختم و با قوهی تخیل به بیرون از زندان میرفتم. مثلا تصور میکردم خانوادهام در وضعیتی مساعد بهسر میبرند؛ اما وقتی در جلسهی بازجویی میگفتند مادرت راهی بیمارستان شده، همهی تصوراتم را واژگون شده میدیدیم!
در سلول انفرادی بازداشتگاه 59 سپاه، دو تا پتو، یک سطل پلاستیکی، یک حولهی کوچک، یک سفرهی نان و یک «کفش دوزک» که روزی از روزها در بیرون از سلول رهایش کردم. در سلول انفرادی بازداشتگاه 209، سه تا پتوی رنگ و رو رفته که بوی گند میداد، تکهای پلاستیک برای نان، قاشق وظرف غذا. در سلول انفرادی بند 2 الف (بازداشتگاه 320 سپاه در زندان اوین)، فقط سه تا پتو.
در سلول انفرادی بازداشتگاه 240 در زندان اوین، دو تا پتو که شاید از دهها سال قبل کف سلول پهن بوده، قاشق و ظرف غذا، بوی مشمئز کنندهی توالت فرنگی درون سلول و شپش که از سر و کولم بالا میرفت!
پس از آزاد شدن از زندان با سپردن وثیقه، وزارت اطلاعات به من هشدار داده بود که حق ندارم وبلاگم را به روز کنم!
از بازگشت هفتم یا هشتم به زندان خسته بودم. یک جور احساس ناتوانی در تحمل رنج زندان. شاید آن هفت هشت بار بازداشت و 2 سال زندان که 9 ماهاش درون سلول انفرادی و زیر فشارهای جسمی و روحی گذشت، فرسودهام کرده بود. چندین صفحه دربارهی شرایط بار آخری که در بازداشتگاه209 زندانی بودم و شکنجههای آن نوشته بودم؛ اما پس از هشدار وزارت اطلاعات خودم را از منتشر کردنش ناتوان احساس میکردم. پس یک راه این بود که سکوت پیشه کنم و منتظر بمانم ببینم چه بلای تازهای میخواهند برسرم بیاورند و راه دیگرش خروج از کشور بود.
خودم را به مرز شهر بانه رساندم و در تاریکی نیمه شب، غیرقانونی از مرز رد شدم و رسیدم به کردستان عراق و پس از 7 ماه انتظار، با کمک سازمان عفو بینالملل، با انتخاب خودشان به کشور نروژ پناهنده شدم.
كوچولو حسابي بد شانسي آورده...
وضع حمل زن هندي در داخل هواپيما
يك زن باردار هندي كه براي نخستين بار در عمر خود، با هواپيماي خطوط هوايي استراليا، از هنگ كنگ، عازم «آدلايد» بود، يك فرزند پسر به دنيا آورد.به گزارش سايت ايرانتو به نقل از «آسوشيتدپرس»، يكي از چهار پزشك مسافر كه به وضع حمل مادر كمك كردند، اين عمل را آرام و بدون مشكل و براي تيم پزشكي و ديگر مسافران، خاطرهاي به ياد ماندني دانست.وي افزود: اين مادر 34 هفته باردار بوده و كودك، شش هفته زودتر به دنيا آمد.هواپيما به همين منظور، مسير خود را به يكي از شهرهاي شمالي استراليا به نام داروين، تغيير داد و مادر 29 ساله و نوزاد او به فاصله دو ساعت از وضع حمل، به بيمارستان آن شهر سپرده شدند.همسر او كه شهروند هندي الاصل مقيم استرالياست و به رانندگي تاكسي اشتغال دارد، براي ملاقات با آنان، مسير سه هزار كيلومتري از جنوب استراليا را به سمت شمال پرواز كرد.گفته ميشود چون نوزاد در خاك استراليا به دنيا نيامده، شهروند هند به شمار خواهد رفت.
يك زن باردار هندي كه براي نخستين بار در عمر خود، با هواپيماي خطوط هوايي استراليا، از هنگ كنگ، عازم «آدلايد» بود، يك فرزند پسر به دنيا آورد.به گزارش سايت ايرانتو به نقل از «آسوشيتدپرس»، يكي از چهار پزشك مسافر كه به وضع حمل مادر كمك كردند، اين عمل را آرام و بدون مشكل و براي تيم پزشكي و ديگر مسافران، خاطرهاي به ياد ماندني دانست.وي افزود: اين مادر 34 هفته باردار بوده و كودك، شش هفته زودتر به دنيا آمد.هواپيما به همين منظور، مسير خود را به يكي از شهرهاي شمالي استراليا به نام داروين، تغيير داد و مادر 29 ساله و نوزاد او به فاصله دو ساعت از وضع حمل، به بيمارستان آن شهر سپرده شدند.همسر او كه شهروند هندي الاصل مقيم استرالياست و به رانندگي تاكسي اشتغال دارد، براي ملاقات با آنان، مسير سه هزار كيلومتري از جنوب استراليا را به سمت شمال پرواز كرد.گفته ميشود چون نوزاد در خاك استراليا به دنيا نيامده، شهروند هند به شمار خواهد رفت.
تمام مردان ايراني قبل از ازدواج حداقل يك بار رابطه جنسي را تجربه كردهاند،
جراحي پرده بكارت , خودفريبي يا ديگر فريبي
چندي پيش در خبرها آمدهبود كه آمار جراحي ترميم پردهي بكارت در ميان دختران عرب متولد فرانسه و يا بزرگشده در آنجا بالا رفتهاست. اما در ايران وضع چگونه است؟ دخترهاي ايران چه وضعيتي دارند؟
اين عمل تا چه حد در ايران زياد شده و آيا دخترها خودشان با ميل و رغبت دست به اين عمل ميزنند يا تحت فشار خانوادهها و احتمالا تحت فشار همسر آيندهشان؟
*************
دوست داشتم گزارشم را با يك تصوير شروع كنم، تصوير دختري كه با ترس و لرز در مطب يك دكتر زنان نشسته و مدام دور و برش را نگاه ميكند تا مبادا آشنايي او را آنجا ببيند. منتظر است نوبت به او برسد تا با يك نخ و سوزن، پردهاي روي تمام گذشتهاش بكشد و آن را براي هميشه از حالش جدا كند. اما هيچكدام از دختراني كه ميتوانستند اين تصوير را به من بدهند حاضر نشدند با من صحبت كنند. حق هم دارند، آنها با گذشتهشان خداحافظي كردهاند و حالا پخش صداي آنها از راديو و يا نشر خاطراتشان در اينترنت ميتواند آن گذشته را دوباره بيدار كند.
رفتم سراغ دختري كه خودش اين كار رانكرده و اعتقادي هم به اين كار ندارد، اما در خوابگاه دانشجويي او، پر بودهاند از دختراني كه دنبال اين نخ و سوزن جادويي تمام تهران را زير پاگذاشتهاند.
به نظر مينا اكثر اين دخترها خودشان به اين كار اعتقادي ندارند و فقط به خاطر خانواده يا فرد مقابلشان است كه دست به اين كار ميزنند: «خوب اعتقاد را نميدانم چگونه ميشود گفت. كسي كه بخواهد ترميم كند در واقع خودش ميشود گفت آن شجاعت يا جرأت را ندارد كه حالا بگويد من قبلا رابطهاي داشتم و يا اينكه به هر حال اكثرا موضوع اين است كه بعدا براي ازدواج، فرد مقابل و خانواده او چه فكر ميكنند. حالا اين كه خود دختر چه فكر ميكند معمولا خيلي نقش ندارد».
مينا ميگويد خيلي از پسرها هم به اين كار اعتقاد ندارند اما به خاطر خانواده از همسر آيندهشان ميخواهند كه پردهي بكارتش را ترميم كند تا كسي متوجه نشود كه اين دختر قبلا طبيعيترين خواستش را از يك راه نامشروع و غيرمعمول از نظر جامعهي ايران، ارضا كرده است: «شايد پسري اطلاع داشته باشد از رابطه قبلي دختر، ولي به خاطر اينكه خانودهخودش متوجه نشوند از دختر ميخواهد كه اين كار را بكند».
ولي مگر خانوادهي پسر از اين موضوع خبردار ميشوند؟ اصلا مگر اين مسئله يك چيز خصوصي بين دختر و پسر نيست؟
يك تصوير ديگر جلوي چشمم ظاهر ميشود: تصوير اتاقي آراسته با گل و روبان و كاغذرنگي و لحافي سرخ و احتمالا يك پارچ آب خوردن و بوي اسپند و خيل زناني كه پشت در اين اتاق منتظر نشستهاند تا خبر فتح داماد را بشنوند و با افتخار به باكره بودن عروس و پرقدرت بودن داماد، كلكشان جشن هفتروزهي عروسي را تمام كنند.
ولي ذهنم ميگويد اين تصوير حداقل متعلق به ۳۰ سال قبل است. لااقل در شهرهاي بزرگ ۲۰-۳۰ سالي ميشود كه از اين خبرها نيست. اما يك پزشك زنان مرا به دنياي واقعيت پرتاب ميكند: «حتي افراد تحصيلكرده هم قبل از ازدواج، دخترها را ميآورند براي معاينه پرده بكارت. خانوادهي پسر به اضافه افراد خانوادهي دختر، ميآيند براي گرفتن گواهي صحت پرده بكارت».
و مينا هم حرف اين خانم دكتر را تأييد ميكند: «متاسفانه هنوز خانوادهها انتظار دارند كه عروسي كه ميآورند باكره باشد و تمام آن چيزهاي سنتي و افكار سنتي همچنان وجود دارد. البته مسلما از قبل كم رنگ تر شده، در اين شكي نيست، مخصوصا در شهرهاي بزرگي مثل تهران ولي باز هم من نميتوانم بگويم كه از بين رفته. نه از بين نرفته، شما هنوز نميتوانيد مطمئن باشيد كه كسي كه در آينده ميخواهد شريك شما باشد، خانودهاش چطوري است، فرهنگش چطوري است. در نتيجه اكثر دخترها، اين مسئله را خودشان شخصا با مراجعه به پزشك حل ميكنند».
دكتر مصطفي اقليما رئيس انجمن علمي مددكاران اجتماعي ايران اما معتقد است كه پسرها خودشان با اين قضيه مشكل دارند و اين كه ميگويند به خاطر خانوادهمان از دختر ميخواهيم اين كار را انجام دهد، حرف بيربطي است: «به خاطر خانواده حرف بي خودي است، براي اينكه الان ديگر در ايران شايد ۱۰ يا ۱۵ درصد كساني كه ازدواج ميكنند قبل از ازدواج دحتر را به دكتر ميبرند و معاينه ميكنند. بيش از ۸۰ درصد اصلا ديگر معاينه نميكنند. خود پسرها هستند كه غر ميزنند و ايراد ميگيرند و آنها هستند كه بعدا ميگويند تو دختر نبودي و تا آخر عمر ميخواهند به سر زن سركوفت بزنند و يا اينكه بعدا از اين قضيه استفاده كنند و دختر را طلاق بدهند. اصلا اين حرفي كه آقايان ميزنند حرف غلطي است و خانواده خود آن فرد است. هيچوقت پدر و مادر نميگويند كه همسر تو دختر بود يا نبود، خود پسر است كه ميگويد».
مينا اما معتقد است كه دخترها و پسرها اعتقادي به اين كار ندارند و فقط به خاطر خانواده و اجتماع است كه دست به اين عمل ميزنند. او ميگويد: «اين موضوع واقعا موضوع خندهداري است يعني اين كه حالا يك نفر رابطهاي داشته و حالا براي پنهان كردنش ميرود دكتر خرج ميكند و يك عملي انجام ميدهد كه واقعا مضحك است و متاسفانه حالا به خاطر فرهنگ جامعه ما ممكن است نه دختر نه پسر هيچكدام چنين عقيدهاي نداشته باشند ولي به خاطر خانواده، به خاطر جامعه، به خاطر فاميل مجبورند كه اين كار را بكنند».
قضيه وقتي جالبتر ميشود كه ميفهميم اصلا پردهي بكارت از نظر پزشكي قابل ترميم نيست و بعد از اين عمل، يك پزشك ماهر يا متخصص پزشكي قانوني ميتواند تشخيص دهد كه اين پرده ترميمشدهاست. بنابراين انجام اين عمل ميتواند فقط يك «خودگول زنك» باشد: «پرده بكارت قابل ترميم نيست چون عروق ندارد، يك بافت مخاطي است. وقتي پاره ميشود دوباره نميتواند به شكل اولش برگردد. ما كاري كه ميكنيم اين پرده بكارت را يك مقدار تنگ ميكنيم تا در نزديكي بعدي خونريزي داشته باشد و خيلي از پردههايي هم كه ترميم شدهاند در معاينه بعدي معلوم ميشود. پزشك قانوني كه حتما ميفهمد و گواهي نميدهند و پزشكهاي ديگر هم اگر دقت كنند معمولا جاي ترميم معلوم است. فقط مريض به اين دل خوش ميكند كه با ازدواج بعديش خونريزي داشته باشد، چون تنگ ميشود و همان محلي كه دوخته شده دوباره پاره ميشود و خونريزي ايجاد ميكند».
مهدي جوان ديگري است كه صادقانه به من ميگويد حتي اگر قضيه باكره نبودن همسر آيندهاش براي خانوادهي او مهم نباشد براي خودش خيلي مهم است. او ميگويد بالاخره سنتي كه او به آن احترام هم ميگذارد، نميتواند اين مسئله را بپذيرد. بنابراين خود مهدي هم نميتواند بپذيرد كه همسرش باكره نباشد: «براي من يكي صددرصد اين قضيه مهم است. حالا شايد اين بين كشورهاي دنيا مرسوم نباشد ولي خوب اين چيزي كه من ميدانم در ايران و در شهر ما اصفهان به عنوان يك ايراني اصفهاني و آن چيزي كه ازلحاظ خانوادگي و سنت به من ميگويد برايم خيلي مهم است كه آن دختري كه ميخواهم با او ازدواج كنم قبل از من با كسي رابطه نداشته باشد».
از مهدي ميپرسم براي دختري كه ميخواهد با تو ازدواج كند چطور؟ آيا او هم حق دارد كه دربارهي گذشتهي تو بداند؟ چطور ميتواند مطمئن شود كه تو قبل از او با دختر ديگري رابطه نداشتي؟ مهدي ميگويد: «من كه اين عقيده را دارم چون كه ميدانم خودم با كسي رابطه نخواهم داشت پس دوست دارم كه همسر آينده ام هم با كسي رابطه نداشته باشد».
اما دكتر اقليما معتقد است كه تمام مردان ايراني قبل از ازدواج حداقل يك بار رابطه جنسي را تجربه كردهاند، بنابراين نبايد از همسر آيندهشان انتظار داشتهباشند كه دستنخورده و باكره باشد: «مردي نيست در ايران تا موقعي كه ميخواهد ازدواج كند ارتباطي با زني نداشته باشد. حالا موقعي كه ازدواج ميكند چگونه دلش ميخواهد كه آن خانم اصلا با هيچكس رابطه نداشته باشد؟ پس خودش چطور با خانمها رابطه داشته؟ اينجا مشكل، مردها، تفكر مردها و عقب ماندگي تفكر مرد ايراني در اين زمينه و خودخواهي آن مرد است».
دكتر اقليما به مردان ايراني كه سالها خارج از كشور بوده و انواع و اقسام رابطه را تجربه كردهاند اشاره كرده و ميگويد همين مرد وقتي به ايران برميگردد و ميخواهد ازدواج كند، انتظار دارد همسرش «آفتاب مهتابنديده» باشد. به نظر دكتر اقليما مشكل اصلي، در اين ميان مردهاي ايراني هستند نه دخترها و نه خانوادهها: «بزرگترين مشكل در جامعه ما مردان هستند. اين مردان ما در ايران اگر در خارج از كشور باشند برايشان هيچ فرقي نميكند كه با چه كسي ازدواج كنند اما وقتي وارد ايران ميشوند همان آقايي كه ده تا دوست زن داشته يا هزارتا كار خلاف كرده از دختر ميخواهد كه دختر باشد. مشكل، تربيت و فرهنگ ايراني است و آن مرد ايراني، مرداني كه خودشان باعث ميشوند پرده دختري از بين برود موقعي كه ازدواج ميكنند ميخواهند يك دختري باكره باشد».
دكتر اقليما ميگويد اين مشكل به شكل ديگري در مورد پسرهايي كه در ايران زندگي ميكنند هم وجود دارد. به نظر او پسرهاي داخل ايران هم خيلي كم پيش ميآيد كه با دوست دخترشان ازدواج كنند: «شايد نود درصد جوانهاي ما وقتي با دختري دوست ميشوند دو سال سه سال رابطه دارند و بعد كه ميخواهد ازدواج كنند، هيچوقت دختري را كه با او دوست بودهاند نميگيرند، ميروند خواستگاري دختري كه نميشناسند. چون نميشناسند و دوستشان نبوده ميگويند خوب پس اين خوب است. اما آنهايي كه خودشان با آنها دوست بودهاند، رابطه داشتهاند آنها رانميگيرند. پس اين بر ميگردد به تفكرات ما. نياز به اين هست كه يك مرحله ديگر طي شود، يعني ۲۰ سال ۳۰ سال ديگر بگذرد تا اين تفكر و تربيتي كه در فكر جوانهاي ما هست عوض بشود. اين دوران گذر است».
يك تصوير ديگر جلوي چشمانم ظاهر ميشود. «تيم» پسر ۲۷ سالهي آلماني، فارغالتحصيل رشتهي علوم سياسي و از يك خانوادهي متوسط كه طبق تعاريف ما از ردهبندي اجتماعي در طبقه «بافرهنگ» جا ميگيرند. تيم تا ۱۶ سالگي اجازه نداشته شب بيشتر از ساعت ۱۰ بيرون از خانه بماند و اجازه نوشيدن مشروبات الكلي را هم تا ۱۸ سالگي نداشته. تا اين سن، نه شب به خانهي دوست دخترش رفته و نه او را به خانه آورده.
وقتي قضيه پرده بكارت و اهميت حياتي آن را در ايران براي تيم توضيح ميدهم، با تعجب مرا نگاه ميكند وتنها يك جمله ميگويد: «به هيچ وجه حاضر نيستم با يك دختر باكره ازدواج كنم چون او هيچ چيز از رابطهي جنسي نميداند. بنابراين يا من مجبور ميشوم به او ياد بدهم كه اصلا برايم خوشايند نيست و يا او مجبور ميشود مرا موش آزمايشگاهي خودش كند. به اين ترتيب بخش مهمي از زندگيمان خراب ميشود».
چندي پيش در خبرها آمدهبود كه آمار جراحي ترميم پردهي بكارت در ميان دختران عرب متولد فرانسه و يا بزرگشده در آنجا بالا رفتهاست. اما در ايران وضع چگونه است؟ دخترهاي ايران چه وضعيتي دارند؟
اين عمل تا چه حد در ايران زياد شده و آيا دخترها خودشان با ميل و رغبت دست به اين عمل ميزنند يا تحت فشار خانوادهها و احتمالا تحت فشار همسر آيندهشان؟
*************
دوست داشتم گزارشم را با يك تصوير شروع كنم، تصوير دختري كه با ترس و لرز در مطب يك دكتر زنان نشسته و مدام دور و برش را نگاه ميكند تا مبادا آشنايي او را آنجا ببيند. منتظر است نوبت به او برسد تا با يك نخ و سوزن، پردهاي روي تمام گذشتهاش بكشد و آن را براي هميشه از حالش جدا كند. اما هيچكدام از دختراني كه ميتوانستند اين تصوير را به من بدهند حاضر نشدند با من صحبت كنند. حق هم دارند، آنها با گذشتهشان خداحافظي كردهاند و حالا پخش صداي آنها از راديو و يا نشر خاطراتشان در اينترنت ميتواند آن گذشته را دوباره بيدار كند.
رفتم سراغ دختري كه خودش اين كار رانكرده و اعتقادي هم به اين كار ندارد، اما در خوابگاه دانشجويي او، پر بودهاند از دختراني كه دنبال اين نخ و سوزن جادويي تمام تهران را زير پاگذاشتهاند.
به نظر مينا اكثر اين دخترها خودشان به اين كار اعتقادي ندارند و فقط به خاطر خانواده يا فرد مقابلشان است كه دست به اين كار ميزنند: «خوب اعتقاد را نميدانم چگونه ميشود گفت. كسي كه بخواهد ترميم كند در واقع خودش ميشود گفت آن شجاعت يا جرأت را ندارد كه حالا بگويد من قبلا رابطهاي داشتم و يا اينكه به هر حال اكثرا موضوع اين است كه بعدا براي ازدواج، فرد مقابل و خانواده او چه فكر ميكنند. حالا اين كه خود دختر چه فكر ميكند معمولا خيلي نقش ندارد».
مينا ميگويد خيلي از پسرها هم به اين كار اعتقاد ندارند اما به خاطر خانواده از همسر آيندهشان ميخواهند كه پردهي بكارتش را ترميم كند تا كسي متوجه نشود كه اين دختر قبلا طبيعيترين خواستش را از يك راه نامشروع و غيرمعمول از نظر جامعهي ايران، ارضا كرده است: «شايد پسري اطلاع داشته باشد از رابطه قبلي دختر، ولي به خاطر اينكه خانودهخودش متوجه نشوند از دختر ميخواهد كه اين كار را بكند».
ولي مگر خانوادهي پسر از اين موضوع خبردار ميشوند؟ اصلا مگر اين مسئله يك چيز خصوصي بين دختر و پسر نيست؟
يك تصوير ديگر جلوي چشمم ظاهر ميشود: تصوير اتاقي آراسته با گل و روبان و كاغذرنگي و لحافي سرخ و احتمالا يك پارچ آب خوردن و بوي اسپند و خيل زناني كه پشت در اين اتاق منتظر نشستهاند تا خبر فتح داماد را بشنوند و با افتخار به باكره بودن عروس و پرقدرت بودن داماد، كلكشان جشن هفتروزهي عروسي را تمام كنند.
ولي ذهنم ميگويد اين تصوير حداقل متعلق به ۳۰ سال قبل است. لااقل در شهرهاي بزرگ ۲۰-۳۰ سالي ميشود كه از اين خبرها نيست. اما يك پزشك زنان مرا به دنياي واقعيت پرتاب ميكند: «حتي افراد تحصيلكرده هم قبل از ازدواج، دخترها را ميآورند براي معاينه پرده بكارت. خانوادهي پسر به اضافه افراد خانوادهي دختر، ميآيند براي گرفتن گواهي صحت پرده بكارت».
و مينا هم حرف اين خانم دكتر را تأييد ميكند: «متاسفانه هنوز خانوادهها انتظار دارند كه عروسي كه ميآورند باكره باشد و تمام آن چيزهاي سنتي و افكار سنتي همچنان وجود دارد. البته مسلما از قبل كم رنگ تر شده، در اين شكي نيست، مخصوصا در شهرهاي بزرگي مثل تهران ولي باز هم من نميتوانم بگويم كه از بين رفته. نه از بين نرفته، شما هنوز نميتوانيد مطمئن باشيد كه كسي كه در آينده ميخواهد شريك شما باشد، خانودهاش چطوري است، فرهنگش چطوري است. در نتيجه اكثر دخترها، اين مسئله را خودشان شخصا با مراجعه به پزشك حل ميكنند».
دكتر مصطفي اقليما رئيس انجمن علمي مددكاران اجتماعي ايران اما معتقد است كه پسرها خودشان با اين قضيه مشكل دارند و اين كه ميگويند به خاطر خانوادهمان از دختر ميخواهيم اين كار را انجام دهد، حرف بيربطي است: «به خاطر خانواده حرف بي خودي است، براي اينكه الان ديگر در ايران شايد ۱۰ يا ۱۵ درصد كساني كه ازدواج ميكنند قبل از ازدواج دحتر را به دكتر ميبرند و معاينه ميكنند. بيش از ۸۰ درصد اصلا ديگر معاينه نميكنند. خود پسرها هستند كه غر ميزنند و ايراد ميگيرند و آنها هستند كه بعدا ميگويند تو دختر نبودي و تا آخر عمر ميخواهند به سر زن سركوفت بزنند و يا اينكه بعدا از اين قضيه استفاده كنند و دختر را طلاق بدهند. اصلا اين حرفي كه آقايان ميزنند حرف غلطي است و خانواده خود آن فرد است. هيچوقت پدر و مادر نميگويند كه همسر تو دختر بود يا نبود، خود پسر است كه ميگويد».
مينا اما معتقد است كه دخترها و پسرها اعتقادي به اين كار ندارند و فقط به خاطر خانواده و اجتماع است كه دست به اين عمل ميزنند. او ميگويد: «اين موضوع واقعا موضوع خندهداري است يعني اين كه حالا يك نفر رابطهاي داشته و حالا براي پنهان كردنش ميرود دكتر خرج ميكند و يك عملي انجام ميدهد كه واقعا مضحك است و متاسفانه حالا به خاطر فرهنگ جامعه ما ممكن است نه دختر نه پسر هيچكدام چنين عقيدهاي نداشته باشند ولي به خاطر خانواده، به خاطر جامعه، به خاطر فاميل مجبورند كه اين كار را بكنند».
قضيه وقتي جالبتر ميشود كه ميفهميم اصلا پردهي بكارت از نظر پزشكي قابل ترميم نيست و بعد از اين عمل، يك پزشك ماهر يا متخصص پزشكي قانوني ميتواند تشخيص دهد كه اين پرده ترميمشدهاست. بنابراين انجام اين عمل ميتواند فقط يك «خودگول زنك» باشد: «پرده بكارت قابل ترميم نيست چون عروق ندارد، يك بافت مخاطي است. وقتي پاره ميشود دوباره نميتواند به شكل اولش برگردد. ما كاري كه ميكنيم اين پرده بكارت را يك مقدار تنگ ميكنيم تا در نزديكي بعدي خونريزي داشته باشد و خيلي از پردههايي هم كه ترميم شدهاند در معاينه بعدي معلوم ميشود. پزشك قانوني كه حتما ميفهمد و گواهي نميدهند و پزشكهاي ديگر هم اگر دقت كنند معمولا جاي ترميم معلوم است. فقط مريض به اين دل خوش ميكند كه با ازدواج بعديش خونريزي داشته باشد، چون تنگ ميشود و همان محلي كه دوخته شده دوباره پاره ميشود و خونريزي ايجاد ميكند».
مهدي جوان ديگري است كه صادقانه به من ميگويد حتي اگر قضيه باكره نبودن همسر آيندهاش براي خانوادهي او مهم نباشد براي خودش خيلي مهم است. او ميگويد بالاخره سنتي كه او به آن احترام هم ميگذارد، نميتواند اين مسئله را بپذيرد. بنابراين خود مهدي هم نميتواند بپذيرد كه همسرش باكره نباشد: «براي من يكي صددرصد اين قضيه مهم است. حالا شايد اين بين كشورهاي دنيا مرسوم نباشد ولي خوب اين چيزي كه من ميدانم در ايران و در شهر ما اصفهان به عنوان يك ايراني اصفهاني و آن چيزي كه ازلحاظ خانوادگي و سنت به من ميگويد برايم خيلي مهم است كه آن دختري كه ميخواهم با او ازدواج كنم قبل از من با كسي رابطه نداشته باشد».
از مهدي ميپرسم براي دختري كه ميخواهد با تو ازدواج كند چطور؟ آيا او هم حق دارد كه دربارهي گذشتهي تو بداند؟ چطور ميتواند مطمئن شود كه تو قبل از او با دختر ديگري رابطه نداشتي؟ مهدي ميگويد: «من كه اين عقيده را دارم چون كه ميدانم خودم با كسي رابطه نخواهم داشت پس دوست دارم كه همسر آينده ام هم با كسي رابطه نداشته باشد».
اما دكتر اقليما معتقد است كه تمام مردان ايراني قبل از ازدواج حداقل يك بار رابطه جنسي را تجربه كردهاند، بنابراين نبايد از همسر آيندهشان انتظار داشتهباشند كه دستنخورده و باكره باشد: «مردي نيست در ايران تا موقعي كه ميخواهد ازدواج كند ارتباطي با زني نداشته باشد. حالا موقعي كه ازدواج ميكند چگونه دلش ميخواهد كه آن خانم اصلا با هيچكس رابطه نداشته باشد؟ پس خودش چطور با خانمها رابطه داشته؟ اينجا مشكل، مردها، تفكر مردها و عقب ماندگي تفكر مرد ايراني در اين زمينه و خودخواهي آن مرد است».
دكتر اقليما به مردان ايراني كه سالها خارج از كشور بوده و انواع و اقسام رابطه را تجربه كردهاند اشاره كرده و ميگويد همين مرد وقتي به ايران برميگردد و ميخواهد ازدواج كند، انتظار دارد همسرش «آفتاب مهتابنديده» باشد. به نظر دكتر اقليما مشكل اصلي، در اين ميان مردهاي ايراني هستند نه دخترها و نه خانوادهها: «بزرگترين مشكل در جامعه ما مردان هستند. اين مردان ما در ايران اگر در خارج از كشور باشند برايشان هيچ فرقي نميكند كه با چه كسي ازدواج كنند اما وقتي وارد ايران ميشوند همان آقايي كه ده تا دوست زن داشته يا هزارتا كار خلاف كرده از دختر ميخواهد كه دختر باشد. مشكل، تربيت و فرهنگ ايراني است و آن مرد ايراني، مرداني كه خودشان باعث ميشوند پرده دختري از بين برود موقعي كه ازدواج ميكنند ميخواهند يك دختري باكره باشد».
دكتر اقليما ميگويد اين مشكل به شكل ديگري در مورد پسرهايي كه در ايران زندگي ميكنند هم وجود دارد. به نظر او پسرهاي داخل ايران هم خيلي كم پيش ميآيد كه با دوست دخترشان ازدواج كنند: «شايد نود درصد جوانهاي ما وقتي با دختري دوست ميشوند دو سال سه سال رابطه دارند و بعد كه ميخواهد ازدواج كنند، هيچوقت دختري را كه با او دوست بودهاند نميگيرند، ميروند خواستگاري دختري كه نميشناسند. چون نميشناسند و دوستشان نبوده ميگويند خوب پس اين خوب است. اما آنهايي كه خودشان با آنها دوست بودهاند، رابطه داشتهاند آنها رانميگيرند. پس اين بر ميگردد به تفكرات ما. نياز به اين هست كه يك مرحله ديگر طي شود، يعني ۲۰ سال ۳۰ سال ديگر بگذرد تا اين تفكر و تربيتي كه در فكر جوانهاي ما هست عوض بشود. اين دوران گذر است».
يك تصوير ديگر جلوي چشمانم ظاهر ميشود. «تيم» پسر ۲۷ سالهي آلماني، فارغالتحصيل رشتهي علوم سياسي و از يك خانوادهي متوسط كه طبق تعاريف ما از ردهبندي اجتماعي در طبقه «بافرهنگ» جا ميگيرند. تيم تا ۱۶ سالگي اجازه نداشته شب بيشتر از ساعت ۱۰ بيرون از خانه بماند و اجازه نوشيدن مشروبات الكلي را هم تا ۱۸ سالگي نداشته. تا اين سن، نه شب به خانهي دوست دخترش رفته و نه او را به خانه آورده.
وقتي قضيه پرده بكارت و اهميت حياتي آن را در ايران براي تيم توضيح ميدهم، با تعجب مرا نگاه ميكند وتنها يك جمله ميگويد: «به هيچ وجه حاضر نيستم با يك دختر باكره ازدواج كنم چون او هيچ چيز از رابطهي جنسي نميداند. بنابراين يا من مجبور ميشوم به او ياد بدهم كه اصلا برايم خوشايند نيست و يا او مجبور ميشود مرا موش آزمايشگاهي خودش كند. به اين ترتيب بخش مهمي از زندگيمان خراب ميشود».
اشتراک در:
پستها (Atom)