در میدان انقلاب، چند صد متر آنطرف تر از محل نماز جمعه تهران، و در ایستگاه كرایه های انقلاب، چند روزی، یکنفر بساط "آب زرشک" فروشی پهن کرده بود. در کسادی بازار و بیکاری میلیونی، کارش گرفته بود. نه به این خاطر آب زرشکی که می فروخت آب حیات بود، بلکه بخاطر دعوتی که با صدای بلند از مردم برای خریدن و خوردن آب زرشک می کرد. مسافران میدان آزادی در این محل و در این ایستگاه زیاد اند و او داد می زد:
" آزادی- زرشك". با آن که دراین محل انبوه جمعیت اجازه نمی دهد صدا به صدا برسد، صدای بلند او را مردم می شنیدند و حتی ساکت می شدند تا صدا به دورترها هم برسد. یواش یواش راننده های کرایه ها، از آن طرف با فریاد "آزادی" مسافر صدا می کردند و او هم از آنطرف، جمله اش را خلاصه کرده و فقط می گفت: "زرشک"!
"آزادی"، "زرشک" بالاخره کار دست زرشک فروش داد. نیروی انتظامی بساطش را ریخت بهم و کتک مفصلی هم خورد. با سر و صورت کبود، به مردم که با احساس همدردی برایش پول پرت می کردند می گفت: نگفتم آزادی یعنی زرشک!
" آزادی- زرشك". با آن که دراین محل انبوه جمعیت اجازه نمی دهد صدا به صدا برسد، صدای بلند او را مردم می شنیدند و حتی ساکت می شدند تا صدا به دورترها هم برسد. یواش یواش راننده های کرایه ها، از آن طرف با فریاد "آزادی" مسافر صدا می کردند و او هم از آنطرف، جمله اش را خلاصه کرده و فقط می گفت: "زرشک"!
"آزادی"، "زرشک" بالاخره کار دست زرشک فروش داد. نیروی انتظامی بساطش را ریخت بهم و کتک مفصلی هم خورد. با سر و صورت کبود، به مردم که با احساس همدردی برایش پول پرت می کردند می گفت: نگفتم آزادی یعنی زرشک!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر